عقل سرخ منصور؛مقاله تحقیقی مهم ولایتی در بازخوانی شخصیت حلاج – بلادنیوز
عقل سرخ منصور؛مقاله تحقیقی مهم ولایتی در بازخوانی شخصیت حلاج – بلادنیوز
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری بلادنیوز، این کاوش بخشی از مجموعه تالیفی دکتر ولایتی با عنوان تاریخ فرهنگی ایران است که در دست تالیف است.
متن کامل این مقاله را در ادامه میخوانید:
حسین بن منصور حلاج، عارف مشهور قرن سوم و چهارم هجری بود که در عهد خلیفۀ عباسی، المقتدر، بهنحوی فجیع که هیچگاه پیش از او، کسی را چنان نکشته بودند، اعدام شد. عقاید او پیوسته معرکۀ آرای متقایل و حتی متناقض بوده است. بهطوری که یکی از نویسندگان گوید: «شاید از میان مشایخ بزرگ، بیشترین بار، نام حسین بن منصور حلاج را شنیدهایم و کمترین دربارۀ او میدانیم و شاید به دلیل طعن و لعنی که او از طرف دستگاه خلافت بدان گرفتار آمد و تا چند قرن پس از شهید شدنش ادامه داشت، دیگران، شجاعت آن را نیافتند تا به شرح زندگی و عقاید این عارف بلندمرتبه و این عاشق شیدای حقیقت بپردازند یا اگر کسانی چنین کردند، از ارائهاش به دیگران خودداری ورزیدند» (اخوان، 1351، ص 17).
نگارنده بر آن است که چون در شمار ستایشگران حلاج، به نام برخی فقیهان و حکمای بزرگ شیعه، برمیخوریم، این شخصیت از اتهام «کفرگویی» مبرّا است چرا که عقلاً بعید است این فقها و حکمای بزرگ، کافری را بِسِتایند و او را در سخن خویش، مثالی جهت صدق در تَعَبُّد شمرند. ابونصر سَرّاج (قرن چهارم هجری قمری)، ابوسعیدِ ابوالخیر (قرن پنجم هجری قمری)، ابوعلی فارمَدی (قرن پنجم هجری قمری)، ابوالقاسم گَرَّکانی (قرن پنجم هجری قمری)، ابوالعباس احمد بن محمد شَقانی و ابویعقوب یوسف همدانی (قرن ششم هجری قمری) حلاج را بسیار حرمت مینهادند و از محبّان حقتعالی میشمردند (شمس، 1392، ج 21، ص 254). خواجه عبدالله انصاری هم در طبقات خود، بارها از حلاج و اخبار و گفتارهای او، بهاحترام یاد کرده است (خواجه عبدالله انصاری، 1362، ص 381-386).
حلاج؛ عارف مبارز با خلافت بنی عباس
گمان نگارنده آنگاه تقویت میشود که میبینیم ابن ندیم، کتابشناس، فهرستنگار و پژوهشگر بغدادی در قرن چهارم هجری که بر اساس شواهد متعدد، از شیعیان بوده[1]، گوید: «[حلاج] مردی متهوّر بود و در برابر خلفا، جسور. آهنگ دَرهَم ریختن دولتشان را داشت (ابن ندیم، ص 283). علی بن عثمان هُجویری غزنوی در کشفالمحجوب (1383، ص 230-231) اتهامات حلاج را برمیشمرد و او را از این اعتقادها مبرّا میداند. او از معدود نویسندگانی تا روزگار خود است که نام حلاج را در فهرست مشایخ طریقت تصوف میآورد و دفاعیات جدی از او طرح میکند. هجویری با ادلّۀ عقلانی و برهان قوی، اتهامات حلاج نظیر سحر و جادو و اعتقاد به حلول و أناالحقگویی را مردود میداند و او را نه ساحر، بلکه صاحب کرامت، متدین و معتقد به اصول دین میخواند (ایرانی و جعفرپور، 1395، ص 121-134). هجویری مینویسد: «حسین تا بود، اندر لباس صلاح بود از نمازهای نیکو و ذکر مناجاتهای بسیار و روزههای پیوسته و تحمیدهای مهذَّب و اندر توحید، نکتههای لطیف» (هجویری، ص 231) و نیز میگوید که از حسین منصور پرسیدند: «مَن الصوفی؟» یعنی «صوفی چه کسی است؟» و او گفت: «وحدانی بالذّات» (همان، ص 91). حکیم عطار نیشابوری نیز حلاج را میستاید: «آن قتیل فیالله، فی سبیلالله؛ آن شیر بیشهٔ تحقیق؛ آن شجاع صفدر صدیق؛ آن غرقهٔ دریای مواج؛ حسین منصور حلاج -رحمةالله علیه؛ کار او کاری عجب بود و واقعات غرایب که خاص او را بود که هم در غایت سوز و اشتیاق بود و در شدت لهب و فراق مست و بیقرار و شوریدهٔ روزگار بود و عاشق صادق و پاکباز و جِدّ و جهدی عظیم داشت و ریاضتی و کرامتی عجب و عالیهمت و رفیعقدر بود او را تصانیف بسیار است به الفاظ مشکل در حقایق و اسرار و معانی محبت کامل و فصاحت و بلاغتی داشت که کس نداشت و دقتنظر و فراستی داشت که کس را نبود …
متاخرانی که حلاج را قبول کردند
عبدالله خفیف و شِبلی و ابوالقاسم قشیری و جملهٔ متأخران إلی ماشاءالله که او را قبول کردند و ابوسعید ابوالخیر -قَدَّسَ الله روحه العزیز- و شیخ ابوالقاسم گرَّکانی و شیخ ابوعلی فارمدی و امام یوسف همدانی -رحمةالله علیهم اجمعین- در کار او سیری داشتهاند و بعضی در کار او متوقفاند چنان که استاد ابوالقاسم قشیری گفت: درحق او که اگر مقبول بوَد به ردّ خلق مردود نگردد و اگر مردود بوَد به قبول خلق مقبول نشود و باز بعضی او را به سحر نسبت کردند و بعضی اصحاب ظاهر به کفر منسوب گردانیدند و بعضی گویند از اصحاب حلول بود و بعضی گویند تولّی به اتحاد داشت اما هرکه بوی توحید به وی رسیده باشد، هرگز او را خیال حلول و اتحاد نتواند افتاد و هرکه این سخن گوید سرش از توحید خبر ندارد و شرح این طولی دارد این کتاب جای آن نیست». بعضی از معاصران نظیر لویی ماسینیون (1362، ج 2، ص 257-258) و عبدالحسین زرینکوب (1357، ص 290) هم کلیۀ اتهامات حلاج را دسیسۀ دشمنان او دانستهاند. احمد امین در ظهرالاسلام، خلافت عباسی را به تزویر و ایراد تهمت ناروا به حلاج محکوم میکند چراکه «او از شیعیان اهلبیت رسول خدا (ص) بود و این شیعیان بودند که به براندازی خلافت عباسی مصمم بودند» (امین، 1425، ص 195). طه عبدالباقی سرور میگوید: «چون دستگاه خلافت عباسی وجود حلاج را مزاحم بقای خود میدید، شایع ساخت که حلاج اناالحق میگوید».
درگیری علنی حلاج با خلافت عباسی و قتل او به فتوای سرسختترین دشمنان شیعه، پندار تمایل او به امامیه و حتی شیعه بودن او را قوت بخشیده است. حلاج در یازده سالگی شاهد نهضت شیعی زنگیان (قیام صاحبالزَّنج) برضد عباسیان بود. احتمالاً وی با همین سابقۀ ذهنی، در بغداد به علویان پیوست. گویند حلاج در سفرهایی به طبرستان، با دولت زیدیان آشنا شده بود و امید داشت نهضتی پدید آورد که به دولتی چون دولت زیدیان علوی طبرستان تبدیل شود. پس به کوفه رفت تا با ابوالحسن علوی دیدار کند. اما او را توانمند نیافت. پس نزد علوی دیگری به نام ابوعماره محمد بن عبدالله هاشمی رفت و با او عقد اخوت بست. ابوعماره هاشمی فرزند یکی از بازرگانان توانگر بود، از مادری از قبیلۀ ربیعه. شیعه بود و با بانویی از شیعیان اهواز به نام بنت جانخش ازدواج کرده بود و در اهواز، ابوعماره را رهبر شیعیان و «سَیّدنا» خطاب میکردند (ماسینیون، ص 19).
آشنایی با نهضتهای مبارز شیعی
به شهادت و گواهیِ ابوعلی محسن بن علی تنوخی (327-384ق)، دبیر مُعِزّالدوله دیلمی، قاضی اهواز، و ادیب و شاعر شیعه که از ابوالفرج اصفهانی اجازۀ روایت حدیث داشت و از این نظر، از راویان معتبر است، ابوعماره هاشمی در بصره مجلسی از شیعیان ترتیب داد و حلاج و نهضت او را معرفی کرد و وی را به منزلۀ محمد بن ابیبکر خالالمؤمنین دانست. محمد بن ابیبکر از نزدیکان و شیعیان حضرت علی (ع) بود که ایشان وی را به حکومت مصر فرستاد تا اینکه به دست عبدالله بن سعد بن ابیسُرَح به شهادت رسید. در این مجلس، حلاج با شیعیان اثنیعشری، در ایام غیبت صغرای حضرت مهدی (عج) پیمان بست تا در حرکت آنان برای دستیابی به هدفشان شرکت کند. هدفی که در این مجلس اعلام شد ساقط کردن دولت بنی عباس بود که خلافت را از آل علی (ع) غصب کرده بودند (تنوخی، ج 1، ص 84). حلاج نزد ابوسهل نوبختی رفت تا با او متفق شود (تنوخی، ج 1، ص 81؛ خطیب بغدادی، ج 8، ص 124؛ ابن جوزی، ج 6، ص 2، 163؛ خوانساری، 1317ق، ص 227). شیخالطایفه مرحوم شیخ طوسی، از مشهورترین علمای شیعۀ ایرانی، در کتاب الغیبه (1323، ص 262) که از مهمترین منابع اصیل در زمینۀ شناخت امام زمان (عج) و موضوع غیبت آن حضرت است، اظهار داشته که حلاج نزد حسین بن روح، سومین نایب خاص حضرت مهدی (عج) نیز رفت تا با وی همپیمان شود. البته حسین بن روح امر نیابت و سفارت را از محمد بن عثمان (وفات: 304ق) گرفت، یعنی سه سال بعد از در بند کشیده شدن حلاج. پس میتوان گفت که حسین بن روح به عنوان یکی از رجال معتبر شیعه، پیش از اینکه نیابت حضرت به او واگذار شود با حلاج مراوده داشته است.
سفر به قم برای تقویت نهضت مبارزه
حلاج آنگاه به قم، مرکز شیعۀ اثنیعشریه، رفت؛ بدین هدف که با علی بن حسین بابویه (وفات: 329ق)، پدر شیخ صدوق، پیشوای مردم قم و از فقهای بزرگ شیعه در عصر غیبت صغری، دیدار کند و او را به دعوت خود فراخواند. از نتیجۀ این دیدار چیزی نمیدانیم که البته جای تعجب ندارد؛ زیرا چنین نشستی در آن دوران خفقان، بهخودی خود به منزلۀ مخالفت با دستگاه خلافت جبار و غاصب بنیعباس بود. در این زمان، حلاج کتابی دربارۀ تشیع امامیه مینویسد و عقاید شیعی خود را در آن میآورد به نام الاحاطه و الفرقان. حلاج در این کتاب، نامهای امامان دوازدهگانه را ذکر میکند و سپس میگوید که از این جهت، شمارۀ امامان دوازده است که شمارۀ ماههای سال دوازده است و آیۀ «اِنَّ عدّه الشهور عندالله اثنی عشر شهراً» (توبه: 36) را شاهد میآورد. این در مقابل ادعای اسماعیلیه بود که هفت امام خود را با هفت سیاه و هفت دریا و هفت روز هفته مقایسه میکردند (کامل الشیبی، 1963، ص 198).
میان آراء حلاج در کتابهایش با رسائل اخوانالصفا که بهدست شیعیانی از طبقات بالای احتماع نوشته میشده است، قرابتهایی موجود است. اخوان در رسائل خود، تصریح کردهاند که آنان از داعیانی است از همۀ طبقات مردم از ملکزادگان و دهقانان و تجار و مرابطین و عالِمزادگان و ادبا و فقها و حاملان دین و کارگزاران و امنای مردم (رسائل اخوانالصفا، ج 4، ص 208، 214-215). از این رو، میتوان گمان برد که حلاج با اخوان صفا، پیوند داشته و از زمرۀ همان فقها و حاملان دینی بوده که داعی اندیشههای اخوان بودهاند. آنچه مؤید این امر است این است که داعیان شیعه در آن زمان، هر یک دو نام داشتند: یکی نام اصلی و یکی نام سرّی. نام اصلی نامی بود که بدان شهرت داشت، ولی نام سرّی را فقط مرکز دعوت یا کسانی که بهنوعی در امر دعوت با او ارتباط داشتند میدانستند. حلاج نیز دو نام داشت: یکی حسین بن منصور حلاج و دیگری، محمد بن احمد فارسی (العیون و الحدائق، ج 1، ص 86). کلمۀ فارسی (یا ایرانی) اشاره به این دارد که ابوعبدالله صوفی عهدهدار نشر دعوت در مغرب عالم اسلامی بود و حلاج این مسئولیت را در مشرق جهان اسلامی برعهده داشت (کامل الشیبی، 1963، ص 370).
از قضایای عجیب آنکه سال 299ق که آن را سال ظهور دعوت حلاج گفتهاند، در حوالی سال تأسیس دولت فاطمی (297ق) است. این نکته فحوای یکی از نامههای شخصی او به یکی از مریدانش را توجیه میکند که نوشته است: «اکنون زمانی فرا رسیده که باید دولت غرّاء فاطمی را اعلام کنی تا حقیقت را پرده از رخ برافتد و عدالت در همهجا گسترش یابد» (تنوخی، ص 86). بنابر روایت ابن ندیم (ص 270، 284)، این اقدامات حلاج با چراغ سبز وزیر شیعهپرور خلیفه المقتدر عباسی، علی بن محمد بن موسی معروف به ابن فرات، عملی بود. ابن فرات وزیر خود بعدها در سال 312ق، به جرم تشیع همراه همسرش اعدام شد. گفتهاند که شعار حلاج در دعوتش، «الرضا من آل محمد» بوده است. این شعار را علویان همواره وقتی اظهار می کردند که قرار بود مردم را به امامی از آل محمد دعوت کنند (قرطبی، ص 80-81؛ ابن ندیم، ص 241؛ اقبال آشتیانی، ص 164). ابوریحان بیرونی (ص 212) تصریح دارد که حلاج مردم را به مهدی (عج) دعوت میکرده است.
گماردن جاسوس برای حلاج
در سال 299ق، دستگاه خلافت دریافت که حلاج برای برپاکردن قیامی علیه دستگاه خلافت میکوشد. صاحب العیون و الحدائق در تحشیۀ تجاربالامم ابوعلی مسکویه (1334ق، ج 1، ص 86) مینویسد که دستگاه خلافت این امر را از آنجا دریافت که مردی از اهل بصره که پیشتر، از یاران حلاج بود و اکنون از او بریده بود، پرده از کارش برانداخت. چون از کار حلاج، بیمناک شدند، در سال 301ق، غلامی از آنِ حلاج را به جاسوسی برای خویش گماردند که دبّاس نام داشت. وی را نخست دستگیر کردند و در زندانش نگاه داشتند و آنگاه، در زندان، وی را به مالی بفریفتند و از او تعهد گرفتند که اگر آزادش کنند، در همهجا جاسوسی حلاج را کنند و اخبار او را برای دربار بیاورند. آنگاه آزادش کردند (ابن ندیم، ص 27).
ابن ندیم (ص 284) گوید در همین سال، زنی در شوش به شرطه خبر داد که در فلان خانه، مردی است به نام حلاج که شبهنگام مردمان به دیدنش میروند و او سخنان منکَر بر زبان میآورد که این سخنان منکر همان دعوت حلاج به قیام علیه خلیفه بوده است. فرماندار بنیعباس در خوزستان که از واسط تا شهر زور و اهواز و جندیشاپور و شوش را زیر فرمان داشت، عبدالرحمان، نایب خود، را فرستاد و او حلاج و اهلبیتش از جمله همسرش را دستگیر کرد و به حامد بن عباس، که در آن زمان، فرماندار بنیعباس در اقلیم فارس بود، سپرد (ابن جوزی، ج 6، ص 162). حلاج و یکی از خدمتگزارانش را، هر یک بر اشتری نشانده، به بغداد بردند. زمانی که به بغداد وارد میشدند، منادی پیشاپیش آنها فریاد میزد: «ای مردم، این یکی از قِرمَطیان است که دستگیر شده و اکنون به زندان میرود (ابن جوزی، ج 6، ص 115).
آغاز حبس و شکنجه حلاج در دستگاه عباسی
به روایت خطیب بغدادی (ج 8، ص 127) حلاج را برای تحقیق نزد علی بن عیسی الجراح، جانشین ابن فرات و وزیر خلیفه المقتدر که شخصی ضدشیعه و متعصب بود، بردند. علی بن عیسی حلاج را شکنجه کرد، بدینترتیب که ریسمانی از زیر بغلش میگذرانیدند و چون کیسهای از چوبی بر پل بغداد (جِسر بغداد) میآویختند. هر صبح تا شام بدینترتیب میآویختند و سپس، شامگاه پایینش میکشیدند و به زندان میبردند. نکتۀ شاذ و خارقالعاده آنکه بهرغم این شکنجهها همت حلاج چنان بلند بود که شبانه در زندان، به تألیف کتب وقت میگذراند تا صبحدم که باز، دژخیمان او را برای شکنجه ببرند. کتاب الطّواسین اما تنها کتابی است که از انبوه آثاری که وی در زندان نگاشت، برجای مانده است (ماسینیون، ص 72). هُجویری (ص 231) اظهار میکند که پنجاه پاره تصنیف او را در خوزستان (اهواز)، خراسان، بغداد و فارس دیده؛ روزبهان بَقَلّی (ص 46، 455) سخن از هزار تصنیف حلاج به میان آورده؛ ابن ندیم (ص 242ـ243) 46 عنوان کتاب به او نسبت داده؛ و شیبی (2007، ص 71ـ77، 139) رقم آن را به پنجاه رسانده و اولین جامع آثار حلاج را ابوعبدالرحمان سلمی معرفی کرده است. با این همه، از آثار مدوّنِ حلاج، جزالطواسینچیزی در دست نیست. ازجمله آثار وی که در زندان نوشته و نام آنها را میدانیم عبارتند از السیاسه و الخلفا، الدّره، السیاسه (که آن را برای حسین بن حمدان نوشت؛ کسی که به دستور خلیفۀ عباسی در سال 306ق به قتل رسید). بیشتر آثار حلاج در سیاست و وظایف وزراء و صاحبان دیوانها بود و آنها را پس از نگارش به بزرگان دربار نظیر حسین بن حمدان نصر و این عیسی هدیه میکرد. در آن روزگار، علمای بزرگ آرزوی خدمت و سامان دادن کارهای رعیت را در سر داشتند. هرکسی میخواست یک حکومت حقیقی اسلامی روی کار آید و وزارت وضع عادلانهای به خود بگیرد، بهویژه در مورد خراج و مالیات، تا مستوفیان از بیعدالتی باز مانند. هرکسی میل داشت مقام خلافت از آن کسی باشد که نزد خداوندگار مسئول است و هرکسی آرزو داشت که مسلمانان با آرامش خیال، به فرایض دینی خود، همچون نماز و حج و جهار بپردازند تا پروردگار از ایشان راضی باشد (اخوان، 1351، ص 19).
تقوا و تعبد حلاج در زندان سبب شد که نصر القشوری که از بزرگان دستگاه خلافت بنیعباس بود به وی متمایل شود. علاقۀ نصر القشوری به حلاج به درجهای رسید که وی را علناً و بیپروا، در حضور خلیفۀ عباسی، «الشیخ الصالح» بخواند (قرطبی، 1897، ج 1، ص 86). حتی مادر خلیفه، المقتدر، به نام شغب که به سیده معروف بود و بانوی متنفذ و کاردان از ترکان بود به حلاج گروید. ابن جوزی (ج 6، ص 120) روایت کرده که سیده چون مشاهده کرد که مردمان و زنان به حسین بن منصور حلاج روی آوردهاند و از او استدعای دعا میکنند، او نیز بدان هنگام که خلیفه المقتدر که جوانی 27ساله بود، 13 روز گرفتار تب شد، به عاطفۀ مادری، از حلاج ممد خواست. حلاج دعا کرد و تب زایل شد. بار دیگر سیده خود بیمار شد و باز هم حلاج دعا کرد و سیده شفا یافت. این روایت را ابن کثیر هم در البدایه و النهایه (ج 11، ص 140) به همین ترتیب آورده است.
گرایش زندانیان و زندانبانان به حلاج
خطیب بغدادی (ج 8، ص 127) میگوید زندانبانان از ملاحظۀ تعبّد و تقوای او در زندان، به او گرویده بودند و اسباب نامهنگاری وی به بیرون و مکاتبهاش با اصحابش را فراهم آورده بودند. نامههای حلاج به پیروانش سبب خیزش شیعیان در شهرهای مختلف شد. اما عمّال خلیفه از بیم آنکه مبادا یاران حلاج او را از زندان برهانند، پیوسته وی را از زندانی به زندان دیگر انتقال میدادند (کامل الشیبی، 1381، ص 35). مردم در سال 306ق، در مدینهالمنصور، به امید اینکه حلاج را در زندان بیابند، درهای زندان «السّجن الجدید» را شکستند و برخی زندانیان را نجات دادند. برای فرونشاندن این قیام، نزار بن محمد، رئیس شرطۀ شهر، با زندانیان به زدوخورد پرداخت و یک تن را کشت و سرش را به میان زندانیان انداخت تا زندانیان آرام شوند و از زندان خارج نشوند (ابن جوزی، ج 6، ص 147). بنیهاشم هم به ندای حلاج لبیک گفتند و بر علی بن عیسی شوریدند و حتی بر او زخمی رساندند. المقتدر، خلیفۀ عباسی، فرمان داد تا گروهی از بنیهاشم را بگیرند و مجازات کنند و آنگاه به بصره تبعید کنند (ابن جوزی، همانجا). گروه دیگری از مردم بغداد نیز بر حامد بن عباس، وزیر سالخورده و فاسد و رشوتبگیر و احتکارگرِ ستمکار و بدنام خلیفه، شوریدند و به خانهاش هجوم بردند. سربازانش به دفاع بیرون آمدند و جماعتی از مردم را از دم تیغ گذراندند و خانههایشان را خراب کردند. در مقابل، مردم شرطهخانه را ویران کردند و جسر (پل) بغداد، جایی که حلاج هر روز بر آن شکنجه میشد، را به آتش کشیدند. این زورآزمایی چند روز ادامه داشت و جمع کثیری از شیعیان در آن به شهادت رسیدند و خانههایشان در بغداد به تاراج و غارت سربازان وزیر رفت (ابن جوزی، ج 6، ص 156؛ ابن عماد، ج 2، ص 252).
چون حامد بن عباس به وزارت رسید او که پیشتر، خود، حلاج را گرفتار کرده بود و پایمردی پیروان حلاج را چنین میدید، نهایتاً تصمیم به ریختن خون حلاج گرفت. مصطفی کامل الشیبی (1381، ص 34، 37) میگوید: «حامد بن عباس تا سال 311ق بر مَسند وزارت باقی ماند؛ گویی سرنوشتن این بود که دست به خون حلاج بیالاید و نامش با نام حلاج همراه شود؛ چنان که نام قابیل با هابیل، و نام یزید با حسین (ع) و نام یهودای اِسخَریوطی با نام مسیح همراه شد… حامد بن عباس تا پایههای قدرت خود را استوار کند و مال و جاه خود را مصون دارد و نیز از عامه انتقام بگیرد، همۀ خشم و کین و حسد خود را متوجه حلاج کرد. حامد بن عباس خود را با حلاج مقایسه میکرد: حامد توانگر بود و حلاج بینوا؛ حامد بر مسند وزارت بود و حلاج گرفتار بند و زندان. از جنبۀ روحی، حامد به مادیات میاندیشد و به اقطاعات و خراج و املاک و اراضی خود، و حلاج به نور شعشعانی و حبۀ الهی و تضحیه در راه خدا. از سوی دیگر، حامد مطرود و مبغوض همگان بود و حلاج محبوب همه؛ جاذبۀ او (حلاج) خَدَم و حَشَم دستگاه خلافت، حتی سیده مادر المقتدر و نیز نصر صاحب را به خود جذب کرده بود. همۀ اینها موجب آن شد که [حامد] در فرصتی مناسب به حیات او (حلاج) خاتمه دهد».
تلاش برای تکفیر حلاج؛ نوبت به شاگردان رسید
چند روز پیش از اعدام حلاج، یکی از شاگردان وفادار حلاج به نام ابوالعباس احمد بن سهل بن عطاء الادمی را دستگیر و بازجویی کردند. وی عارف و شاعری از آمل و از شاگردان ابراهیم مارِستانی و حلاج بود. از او خواستند که حلاج را تکفیر کند. وی چنین نکرد و درعوض، خطاب به حامد بن عباس وزیر گفت: «تو را با این حرفها چه کار؟ تو با اعمال خود از گرفتن اموال مسلمانان و ستم بر آنها و کشتن ایشان سرگرم باش. تو را با سخن این سروران چه کار؟». پس حامد بن عباس خشمگین شد و بر سر او ضربۀ شدیدی وارد کرد و احد بن عطاء از آن ضربه وفات یافت و این دو هفته پیش از اعدام حلاج بود (ابن جوزی، ج 6، ص 160؛ خطیب بغدادی، ج 5، ص 30). خطیب بغدادی، محدث و مورخ مشهور قرن پنجم، در تاریخ بغداد (ج 8، ص 127-128) روایت کرده که زمانی که خادمان وزیر، ابن عطاء را شکنجه میکردند، ابن عطاء حامد بن عباس را نفرین کرد، چنان که گفت خدا دست و پای تو را بریده گرداند و تو را به فجیعترین مرگها مبتلا کند، و چنین نیز شد. این روایت را ابن کثیر، مورخ و مفسر و محدث و فقیه مشهور، در کتاب البدایه و النهایه (ج 11، ص 144) نیز آورده است.
حامد بن عباس هرکه را از یاران حلاج مییافت دستگیر میکرد و در زیر شکنجه از ایشان میخواست که علیه حلاج چیزی بگویند تا او آن را دستمایۀ محکوم کردن حلاج و اعدام او سازد. از کسانی که در بند کشید حیدره و سمری و محمبن قنائی معروف به ابوالمغیث عاشمی بود. این ابوالمغیث هاشمی خادم حلاج بود از مردم بغداد و در شهامت چون حلاج. او سخن حلاج را که در زندان بود، به مردم میرساند. چون وی نیز حاضر به تهمت زدن و تکفیر حلاج نشد وی را در دروازۀ بغداد، بابالطاق، گردن زدند. چون کسی علیه حلاج گواهی خلاف نداد، حامد بهناچار اعلام کرد که اوراقی از حلاج یافته که در آنها، دعوی خدایی کرده است. حامد میگفت که دفتری هم بهدست آورده که به منزلۀ کتاب فقه حلاج است و در آن، از نماز و روزه و زکات و حج و دیگر عبادات به طریقی که مرسوم نبود سخن گفته است؛ مثلاً گفته است که اگر کسی سه روز و سه شب بدون افطار روزه بدارد و در روز چهارم با چند برگ کاسنی افطار کند، از روزۀ ماه رمضان معاف است و اگر در یک شب، دو رکعت نماز بخواند و این دو رکعت از سر شب تا بامداد به طول انجامد، در همۀ عمر او را از نماز کفایت کند و اگر در یک روز، همۀ دارای خود را انفاق کند، از آن پس، نیازی به پرداخت زکات ندارد و اگر خانهای بسازد و چند روز روزه بدارد، آنگاه با تن عریان بر گِرد آن طواف کند، او را از حج بسنده باشد و اگر به مقابر قریش رود و بر قبور شهدا طواف و اعتکاف کند و نماز بخواند و روزه بدار و به اندک چیزی از نان جو و نمک ناساییده افطار کند، باقی عمر از عبادت معاف باشد (ابن جوزی، ج 6، ص 163). ابن اثیر در تاریخالکامل (ج 8، ص 39) روایت میکند که چون مردمان سخن حامد بن عباس را باور نکردند، وی حلاج را از زندان به سرای خود آورد و در مجلس، در مقابل بزرگان شهر، بر سرش میزد و ریشش را میکَند و از او بازجویی میکرد تا شاید تأییدی بر گزافههای خود از وی بازیابد. اما به شهادت ابن اثیر (همانجا) حتی یک کلمه از او که خلاف شریعت باشد نشنید. نهایتاً و از سر ناچاری حامد به استناد اینکه یکبار در مباحثهای با حلاج، از قاضی جانب شرقی بغداد، ابوعمر الحمادی، که مالکی بود شنیده بود که در عصبانیت خطاب به حلاج گفته: «یا حلالالدّم»، آن را حمل بر حکم ارتداد حلاج کرد؛ ضمن اینکه مالکیان خون زندیقان را مباح میشمردند و توبۀ ایشان را هم حتی پذیرفته نمیدانستند؛ و حامد حلاج را متهم به زندیق بودن کرده بود. یعنی اینکه اگر حلاج مهدورالدّم بوده، توبۀ او بعداً هم محلی از اعراب ندارد و باید حکم قاضی اجرا شود (ابن خلکان، 1948، ج 1، ص 406). حامد شتابان خود را به خلیفه رساند و گفت: «ای امیرالمؤمنین، اگر حلاج زنده بماند شریعت را دگرگون خواهد کرد و مردم را به ارتداد خواهد افکند و این خلافت را زیان دارد. بگذار او را بکشم. اگر به خلیفه چشمزخمی رسید، مرا بکشند». خلیفه اجازت داد و حامد از بیم آنه مبادا رأی خلیفه دیگر شود، در همان روز، حلاج را بکشت» (تنوخی، ج 1، ص 83).
شکنجههایی بیسابقه و قتل بالصبر حلاج
حلاج را چنان کشتند که پیش از او، کسی را چنان نکشته بودند. نخست، فرمان تازیانه داد و این در «انواع حدّ و تعزیر» به کار رود. آنگاه شمشیر؛ و این جزای زندیقان بود. آنگاه بر دار کردن؛ که با راهزنان و محاربان چنین میکردند و در آتش سوختن؛ هرچند نوعی مُثله است و در شریعت، نهی شده است و آویختن سر و اعضا؛ که کیفر یاغیان بوَد و در فرمان آمده بود که باید همۀ اینها علناً و در حضور عامه انجام گیرد. ابوعلی مسکویه متن حکم را چنین نقل کرده است: «هزار تازیانه بزنند؛ اگر نمرد، دستها و پاهایش را بِبُرند. آنگاه گردنش را بزنند و سرش را بر نیزه کنند یا بیاویزند و جسدش را بسوزانند» (ابوعلی مسکویه، 1334ق، ج 5، ص 160). این در حالی بود که حلاج در این زمان، 65 سال سن داشت و موی سر و ریشش سفید بود (خطیب بغدادی، ج 8، ص 127).
حلاج را به آستانۀ جِسر بغداد آوردند، بدان سمت که دروازۀ خراسانش گویند. پیرمردی شصت و پنجساله بود. موی سر و ریشش سفید بود. بر سرش نشان ضربهای دیده میشد (ابن ندیم، ص 270). خلق کثیری گرد آمده بودند (دمیری، 1311ق، ج 1، ص 45). حلاج به اقتدا از خُبَیب بن عَدّی، از اصحاب رسول خدا (ص) و از نخستین شهدای صدر اسلام، که پیش از شهادت درخواست کرد که به وی مهلت دهند تا دو رکعت نماز بخواند (ابن اثیر، ج 2، ص 168)، حلاج نیز درخواست کرد که اجازه دهند دو رکعت نماز بهجای آورد. چون نمازش به پایان رسید، ابوالحارث جلاد پیش آمد و مشتی بر صورتش زد و بینیاش را شکست (خطیب بغدادی، ج 8، ص 127). سپس در حدود هزار تازیانهاش زدند و چون هنوز زنده بود، یک دستش و سپس یک پایش را بریدند و بار دیگر، پای دیگرش را بریدند. حلاج این شکنجهها را تحمل کرد بیآنکه آه گوید. آنگاه دست دیگرش را و گردنش را زدند و جسدش را در آتش سوختند و خاکسترش را به دجله ریختند. سرش را برای عبرت مردم بر باروی زندان «السجن الجدید» آویزان کردند و دست و پاهایش را در کنار سرش آویختند. روز دوشنبه، روز آخر ذیقعده، سرش را به خراسان فرستادند زیرا در آنجا یارانی داشت. پس به جستجوی یارانش پرداختند. تا سال 312ق، این جستجو ادامه داشت. سه تن از یاران او را به نام حیدر و شعرانی و ابن منصور در بغداد نزد شرطه حاضر کردند. نازوک، رئیس شرطه، از آنان خواست از حلاج تبری کنند. چون این کار را نکردند، هر سه را گردن زندند و پیکرهایشان را بر باروی زندان در جانب شرقی بیاویختند و سرهایشان را بر دیوار زندان جانب غربی نهادند. پس از اعدام او، از ورّاقان تعهد گرفتند که آثار او را نه بخرند و نه بفروشند (ابوعلی مسکویه، 1334ق، ص 82).
سرنوشت عامل قتل حلاج
اعدام حلاج در 24 ذیقعدۀ 309ق، روی داد (ابن ندیم، ص 242؛ ابوعلی مسکویه، ج 1، ص 76-82؛ ابن فضلان، ص 73، 114). در 310ق، حامد بن عباس خسین بن روح نوبختی، نایب سوم امام دوازدهم (عج) را در دارالخلافه به حبس انداخت (اقبال آشتیانی، ص 99). اما خودِ حامد به همراه همفکرش علی بن عیسی، که هردو از مخالفان سرسخت شیعه بودند، بهدلیل فشار مردم بر خلیفه المقتدر، از وزارت و ریاست دیوانها خلع شدند و ابن فرات شیعه برای بار سوم به وزارت منصوب شد (اقبال آشتیانی، همانجا). حامد که به واسط رفته بود تا در آنجا داراییهایش را حسابرسی کند، با گرفتن امان و تضمین جانی از خلیفه به بغداد آمد، اما خلیفه دستور داد او را دستگیر کنند و شکنجه دهند تا جای اموالش را فاش کند. حامد پس از شکنجههای سخت همراه مأموران به واسط فرستاده شد و در راه، حامد را به دستور خلیفه به قتل رساندند و وی در 13 رمضان 311ق، به همان شکلی که ابن عطاء او را نفرین کرده بود، جان داد (ابوعلی مسکویه، ج 1، ص 85-104؛ صابّی، ص40ـ41، 245، 247، 327ـ328؛ ابنجوزی، ج 13، ص 232ـ233؛ ابناثیر، ج 8، ص 139ـ142).
آنچه به قلم نگارنده از پیش روی گذشت، تلاشی بود در جهت بازشناسی شخصیت حسین بن منصور حلاج، مردی از دیار فارس ایران (بیضاء)، که بر سر اعتقاداتش جان خویش را تقدیم کرد؛ اما بهسبب برخورداری خلافت جبار و غاصب عباسی از دستگاه تبلیغاتی قوی، از همان لحظۀ اعدامش تا به امروز، شخصیت او در هالهای از ابهام قرار داشته است. چنان بر وی تاختهاند که اگر قلمی در دفاع از وی در طول تاریخ گذشته بر کاغذ خرامیده، با احتیاطات فراوان همراه بوده است. نگارنده با فرونتی که لازمۀ هر کار علمی است، اندیشمندان را به نقد و نظر درخصوص نوشتۀ حاضر دعوت میکند تا از این تعامل و تبادل آراء، راهی به بازشناسی شخصیت حسین بن منصور، یکی از نامآوران سرزمین پرافتخارمان، ایران بزرگ و سرفراز، آنچنان که شاید شایستۀ آن است، بگشاییم – انشاءالله.
منابع:
ابن اثیر، علی بن محمد (2109ق). الکامل فی التاریخ، بیروت، دار صادر.
ابن جوزی، عبدالرحمان (بیتا). المنتظم، بهکوشش حافظ عبدالعلیم خان، حیدرآباد دکن.
ابن خلکان، احمد بن محمد (1948). وفیات الاعیان، بهکوشش محمد محییالدین عبدالحمید، بیروت، درالفکر.
ابن عماد، عبدالحی بن احمد (1350ق). شذرات الذهب، تحقیق محمود ارناووط، قاهره، دار ابن کثیر.
ابن فضلان (1379ق). رساله، بهتصحیح سامی دهان، دمشق.
ابن کثیر، اسماعیل بن عمر (1351ق). البدایه و النهایه، بهکوشش خلیل شحاده، قاهره.
ابوریحان بیرونی (1395). آثارالباقیه، ترجمۀ عزیزالله علیزاده، تهران، فردوس.
ابوعلی مسکویه (1334ق). تجاربالامم، قاهره، بینا.
اخوان، حسین (1351 – مرداد). «حقیقتی از زندگی حسین بن منصور حلاج»، نگین، ش 87، ص 17-19.
اقبال آشتیانی، عباس (1357). خاندان نوبختی، تهران.
امین، احمد (1425ق). ظهرالاسلام، بیروت، دارالکتاب العربی.
ایرانی، نفیسه؛ و میلاد جعفرپور (1395 – پاییز و زمستان). «رویکرد هجویری به حلاج با تأمل در کشفالمحجوب»، پژوهشهای ادب عرفانی، ش 31، ص 121-134.
تنوخی، محسن بن علی (1921). نشوار المحاضره و اخبار المذاکره، قاهره.
خطیب بغدادی (بیتا). تاریخ بغداد، دمشق، بینا.
خواجه عبدالله انصاری (1362). طبقات الصوفیه، بهکوشش محمد سرور مولایی، تهران، توس.
خوانساری، سیدمحمدباقر (1317). روضاتالجنات فی احوال العماء و السادات، تهران، بینا.
دمیری، کمالالدین (1311ق). حیاه الحیوان، قاهره، معهد تاریخ العلوم العربیة و الإسلامیة.
رسائلاخوانالصفا (1376ق). بیروت، مکتبه لبنان ناشرون.
روزبهان بقلی (1360). شرح شطحیات، بهتصحیح هانری کوربن، تهران.
زرینکوب، عبدالحسین (1357).
شمس، محمدجواد (1392). «حلاج»، دایرهالمعارف بزرگ اسلامی، ج 21، زیرنظر کاظم موسوی بجنوردی، تهران، مرکز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی.
شیخ طوسی (1323ق). الغیبه، تبریز، بینا.
صابی، هلالبن محسن (1958). الوزراء، او، تحفةالامراء فی تاریخ الوزراء، بهتصحیح عبدالستار احمد فراج، قاهره.
عبدالباقی سرور، طه (1373). الحسین بن منصور الحلاج: شهید التصوف الاسلامی، ترجمۀ حسین درایه، تهران، اساطیر.
عطار نیشابوری (1395). تذکرهالاولیاء، ویراستۀ محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران، سخن.
العیون و الحدائق فی اخبار الحقائق، اثر مؤلفی ناشناس، تحقیق عمر سعیدی، دمشق، المعهد العلمی الفرنسی للدراسات العربیة.
کامل الشیبی، مصطفی (1381). «حلاج از نگاهی دیگر»، ترجمۀ عبدالمحمد آیتی، نامۀ انجمن، ش 7، ص 21-47.
ــــــــــــــــــــــــــــ (1963). الصله بین التصوف و التشیع، بغداد، المجمع العلمی العراقی.
ماسینیون، لویی (1363). مصائب حلاج، ترجمۀ ضیاءالدین دهشیری، بیجا، بنیاد علوم اسلامی.
ــــــــــــــــــــــــ (1914). اربعه النصوص، بیجا، بینا.
هجویری، علی بن عثمان (1383). کشف المحجوب، بهتصحیح محمود عابدی، تهران، سروش.
[1] . او از امامان شیعه و فرزندانشان با عبارت «علیهالسلام» که ویژۀ شیعیان بوده یاد کرده (بنگرید به: ابن ندیم، ص 95، 120، 252 و جاهای مختلف کتاب الفهرست) و اهلبیت پیامبر (ص) را همچون فردی شیعه میستاید (بنگرید به: ابن ندیم، ص 197، 276). نقل روایتی از واقدی مبنی بر آنکه حضرت امام علی (ع) معجزۀ پیامبر (ص) بوده است (ابن ندیم، ص 111)؛ حسنالمذهب خواندن واقدی که خود، او را شیعی میداند (ابن ندیم، همانجا)؛ ستایش از هشام بن حکم که به امامت امام صادق (ع) مقر بود (ابن ندیم، ص 223-224).
انتهایپیام/