اخبار روز

مرد سیاه‌پوست یواشکی پرسید: «هو ایز حسین؟» – بلادنیوز

  • مرد سیاه‌پوست یواشکی پرسید: «هو ایز حسین؟» – بلادنیوز

    – اخبار فرهنگی –

    به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری بلادنیوز‌، «خال سیاه عربی» از جمله سفرنامه‌های حج است که خواننده را مجذوب خود می‌کند و به سادگی نمی‌توان آن را کنار گذاشت. حامد عسکری، با بیانی احساسی که پیش‌تر در اشعارش نمایان بود، دست مخاطب را می‌گیرد و او را به کوچه‌های کودکی‌اش در بم می‌برد و تجربیات خود در شناخت خدا را با او به اشتراک می‌گذارد.

    سفر حج نیز به قلم منحصربه‌فرد عسکری، به شیوه‌ای خوش‌سبک و شیرین روایت می‌شود. این روایت، خواننده را با احساسات و ارتباطات شخصی نویسنده همراه کرده و او را در تصور و تخیل، به موقعیت‌های مختلف داستان می‌کشاند.

    در بخشی از این سفرنامه می‌خوانیم:

    «شب عرفه یک دعای بلند و باشکوه دارد که محض ریا می‌خوانمش بعد راه می‌افتیم سمت جبل‌الرحمه که در بالادست صحراست؛ کوهی که آدم در آن فرود آمد و اعتراف کرد به ظلمش به خویشتن، گله گله مؤمنین بر یال کوه نشسته‌اند و به مناجات و ذکر و فکر مشغول‌اند.

     مردی آذری زبان روی ورم کوه بساط روضه علم کرده و مردم، شمع روضه‌اش را پروانه شده‌اند. از عباس و ادبش به حسین می‌خواند و همین‌طور از مردم دم می‌خواهد و جواب برای حسین حسین گفتن، مرد سیاه‌پوستی که نگاهی توریستی به عزاداری ما دارد،‌ به بغل دستی‌اش می‌‌زند و یواشکی می‌پرسد: «هو ایز حسین؟» صدای روضه را می‌شنوم و می‌روم توی فکر که جواب مرد آفریقایی چیست. واقعا من بچه شیعه هیئتی هم نمی‌دانم «هو ایز حسین»!

    بازار نیایش و اشک گرم است. الحق که جبل‌الرحمه بهترین تجلی سنگ صبور است، کوهی که به اندازه همه حاجیان طول تاریخ ندبه و حاجت و گلایه  شنیده و از راز دل خیل‌ها با خبر است. به خودم می‌گویم «ما که داشتیم توی مکه دورش می‌گشتیم. این بیابان نشینی‌مان چه بود؟» خودم جواب می‌دهد: «خانه‌اش را هم برداشت از میان. گفت دیگر هیچ تجسد و جسمانیتی را نمی‌پسندم. بلند شو بیا توی عرفات کار دارم. فقط خودم باشم و خودت با دلت کار دارم. بیا بنشین کنارم. کنار کوه سنگ‌هایمان را وا بکنیم.»

    حالا من کنار کوهم کنار سنگ‌ها و دلم از پوست پلک نوزاد لطیف‌تر است. گله‌گله بر یال کوه، گل سفید سجده روییده. برای ما، بالارفتنش کراهت دارد و از کوه بالا نمی‌روم.

    ساعت حدود یک شب است. شب از ستاره گذشته است و آسمان‌ صاف است. دروغ چرا؟ یک مقداری هم قدم می‌زنم و خلوت می‌کنم که دانید حالی دست بدهد و نمی دهد که نمیدهد یک ترس مقدس به جانم می ریزد. اینجا توی عرفات که کلی ذکر خیرش را گفته اند، اگر سیمم وصل نشود چه؟ اگر اشکمان بخشکد چه؟ باخت داده ام که.

    شب را می‌خوابم به همین فکر و خیال. بعد از نماز صبح و صبحانه مجددا می‌خوابم. حوالی ده روز عرفه بیدار می‌شوم. کمی قرآن و ادعیه می‌خوانم و باز همان که همان؛ نه اشکی نه حالی. قبضم. خشک و سترون و بایر؛ که خاصیت برهوت همین است.

    به سعید که هفتمین عرفه اش را در عرفات میگذراند می‌گویم: « سعید خبری نیست!» می‌خندد و می‌گوید: «صبر کن!»

    از بیرون چادر صدای تکبیر می،آید سرسراغ می‌کنم می‌گویند مراسم برائت از مشرکین است سریع فایل‌های ذهنی‌ام را ورق می‌زنم به این می‌رسم که بعد از معاهده حدیبیه که رسول می‌گوید بگذارید حج به جا بیاوریم و قبول می‌کنند می‌گوید یک نفر را می‌خواهم که با شمشیری برهنه‌تر از باد و برنده‌تر از خورشید بیاید رجز بخواند و برائت بجوید از مشرکان و مولای ما علی بلند می‌شود و می‌گوید: «من!»

    صدای دعای عرفه از بلندگوهای عرفات بلند می‌شود. راه می‌افتم سمت چادر بعثه. جاگیر نمی‌آید همان بیرون می‌نشینم. می‌ایستم. ده دقیقه از دعا نگذشته بود که ابرهای کبود از راه می‌رسند. دقیقا بالای سر عرفات بالای این همه بنده که آمده‌اند بخشیده شوند. اتراق می‌کنند باران نیستند. طناب‌های خیسی‌اند که می‌شود چنگ زد و ازشان بالا رفت و به آسمان به گل‌های سفید دشت بیشتر می‌شوند.

    عجیب‌ترین لحظه‌های عمرم را دارم تجربه می‌کنم. الله اکبر. همه سفیدپوش. همه در احرام ایستاده‌اند به اشک و نیایش. راستی امروز ابرها بیشتر می‌بارند یا چشم‌های ما؟

    دعای عرفه دعای بلندی است؛ هم مضمونی و محتوایی و هم تعداد صفحه‌ای. دعای ترسناکی است که توی دلت را خالی می‌کند. توی دلت، هی اسب شیهه می‌کشد، هی شمشیر تیز می‌کنند، هی بوی سوختنی می‌آید.

    وقتی ارباب ما می‌گوید: «راضی‌ام به تقدیرت»، وقتی می‌گوید: «با حلقومم  گواهی می‌دهم که هستی»، «با گوشه لب‌هایم مطمئنم که تو خدای منی»، «نرمه غضروف‌های بینی‌ام گواهی می‌دهد به بودنت»، این حرف‌ها بوی خون می‌دهد.

    خودش دارد پیشگویی می‌کند خودش دارد فهرست چیزهایی را که قرار است فدا کند، زیر پوستی بیان می‌کند. وقتی می‌گوید انا الذی و انت الذی دل  آدم خال می‌زند. وقتی از طفل صغیر و شیخ کبیر می‌گوید، تو ناچاراً به روضه رباب فکر می‌کنی و من الغریب الى الحبیب.

    احوال حج_29/دلایل نگارش سفرنامه؛از خاطره‌بازی تا تقریب مذاهب

    همه آمده‌اند بیرون زیر باران تا باران به جانشان بنشیند که باران آب است و آب رساناست و زودتر دعا را بالا می‌برد. به خود عرفات قسم ابرها دقیق تا آخر دعا می‌بارند. ما هم می‌باریم. وای که چه لحظاتی است. یک خواب است. باور کنید.

    دعای عرفه دعای ترسناکی است یک حرف‌هایی سید‌الشهدا می‌زند یک چیزهایی می‌گوید که هول به جانت می‌افتد «شهادت می‌دهم به بودنت به چین و چروک‌های پیشانی‌ام شهادت می‌دهم به بودنت به نرمه غضروف‌های اطراف بینی‌ام. حمد میکنم خدایی را که قضا و تقدیرش دفع و بازگشتی ندارد.»

    چرا از چین و چروک پیشانی حرف می‌زند؟ چرا از لب‌هایش حرف می‌زند؟ چرا می‌گوید حلقومم که غذا از آن رد می‌شود، گواهی می‌دهد تو را؟ این چه طرز دعا کردن است؟ چرا توی دل ما را خالی می‌کند؟ اینها همه روضه‌های مکشوف‌اند. موسیقی کلماتش شبیه موسیقی حزین ناحیه مقدسه است؛ با همان تکرارها با همان موسیقی و واج آرایی. من دارم می‌خوانم و می‌شنوم و می‌بارم من می‌بارم و باران می‌گرید بر این روضه‌ها. من بمیرم برای دل گل نرگسش.»

    انتهای پیام/

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۱ رای

    نوشته های مشابه

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    دکمه بازگشت به بالا